کوچولوي ماماني بالاخره اين انتظار به سر رسيد و شما مهمون خونه ما شدي... ساعت 2:30 بعد از ظهر روزه سه شنبه 26 شهريور سال 1392 شما قدم به اين سرزمين گذاشتيد و دل من و بابايي و خيلي هاي ديگه را شاد کردي.. اما با يکمي ناراحتي ؟؟؟؟؟؟ آخه وقتي من را آوردن توي بخش بابايي و عزيز و خاله نجمه و کاوه هم اونجا منتظر ما بودن اما بعد از 10 دقيقه که من را آوردن يه پرستار اومد و گفت که کوچولوتون يکم ناله ميکرده و بايد تحت مراقبت باشه بابايي را بردن بخش نوزادان که شما را ببينه و من بخاطره درد نميتونستم از جام بلند بشم براي همين تا فردا ظهر منتظر موندم و بالاخره ظهر 27م اومدم بخش نوزادان و شما را ديدم... صحنه خيلي خيلي بدي بود آخه يه لوله کرده بود...